اول ایمان، بعد امرار معاش
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما آن را رها کرد. گفتم: چرا رها کردی؟ گفت: بعضی خانوادهها آداب شرعی را رعایت نمیکنند. بعد خاطرهای تعریف کرد. گفت: آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادر نوجوانی که به او درس میدادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم: لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! و از همان جا برگشتم.(دوست دوران دانشجویی)
مادر، برای شهید شهریاری پیغام میگذارد
اگر به خانه ما زنگ بزنید، روی پیغام گیر صدای مجید را میشنوید که میگوید: «پیغام بگذارید». این صدا را هم یادگار نگه داشتهام. پریشب که منزل نبودیم، مادر دکتر زنگ زده بود و صدای مجید را که شنیده بود، گریهاش گرفته بود. پیغام حاج خانم ضبط شده بود. گفته بود: «سلام عزیزم، میخواستم صدای بچهها را بشنوم». با زبان ترکی گفته بود: «فدای صدایت بشوم». دیشب كه زنگ زدم به حاج خانم، بغض کرد. گفتم: پیغامتان را گرفتم. گفت: صدای مجید را شنیدم. گفتم: صدا را برای شما نگه داشتهام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزنید. هفت تا زنگ که بخورد، مجید حرف میزند.(همسر شهید)
قرآن میخواند
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی هم داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرد. الان در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ هم عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت: عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن. من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی.(همسر شهید)
حتما استاد میشود
دکتر میگفت: معلمهای دوره دبیرستان که پدرم را میدیدند، به پدرم میگفتند: این پسر خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب میداد که: مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه.(شاگرد شهید)
حل تمرین
دکتر خودش تعریف کرد که: معلم دوره دبستانمان، برای بچههای کلاس چهارم مسئلهای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آنها گفت: اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس پایین، یک نفر را میآورم تا حل کند. بچهها حل نکردند و معلم من را برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم من را روی دوشش گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل میکردم به این فکر میکردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟(شاگرد شهیيد)